کسی را میشناسم
از سرزمینی دیگر
چشمی خیره به راه
چشمی دوخته به در
نه راهش برگشت
نه جایش اینجا
صدایش زنگ زده از پس سالها سکوت
فرسنگها دور از انی که باید بود
نه واژهای بر لب
نه اشکش پیدا
خیس و سرمازده
گونه هاش از تب سرخ
تب عشقی خود اسیر...اسیر در دخمه
نه کویرش در خواب
نه در دل دریا
کمرنگ تبسمی بر لب
آرام تپشی در دل
امیدی اندک
شاید بوزد نسیمی...
فردا !
Oxevik yeki az rozha
Äggkläckning och andra bestyr
5 år sedan
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar