söndag 26 februari 2012

یاد

بیاد داری

شکوفه‌های سیب را

که از ترس تگرگ در با د اطراف را هراسان، نگاه میکردند

و ساعتی‌ بعد

بی‌ حرکت روی زمین خیس گرد حوض چسبیده بودند ؟

بیاد داری

جوجه‌ای را که مادر در پاکتی کاغذی به تو هدیه داد

زرد بود رنگش کردی، سرخ، سبز، دان و آبش دادی

تا که روزی کلاغی سیاه آنرا در پیش چشمانت ربود ؟

به یاد داری

آن روزی که آرمان به جبهه می‌رفت

و چون نامش عربی‌ نبود حتابن بستی را بنامش نکردند؟

.

.

چه راه درازی آمدیم؟

جوابت را می‌خوانم

در سکوت گویای چشمانت

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar