بیاد داری
شکوفههای سیب را
که از ترس تگرگ در با د اطراف را هراسان، نگاه میکردند
و ساعتی بعد
بی حرکت روی زمین خیس گرد حوض چسبیده بودند ؟
بیاد داری
جوجهای را که مادر در پاکتی کاغذی به تو هدیه داد
زرد بود رنگش کردی، سرخ، سبز، دان و آبش دادی
تا که روزی کلاغی سیاه آنرا در پیش چشمانت ربود ؟
به یاد داری
آن روزی که آرمان به جبهه میرفت
و چون نامش عربی نبود حتابن بستی را بنامش نکردند؟
.
.
چه راه درازی آمدیم؟
جوابت را میخوانم
در سکوت گویای چشمانت
Äggkläckning och andra bestyr
5 år sedan
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar